آقا معلم اجازه، نوشته ای از مجتبی سمیع نژاد

“من ده مه وی ببمه باییه
خوشه ویستی مروف به رم
بو گشت سوچی ئه م دنیاییه ”
آقا برخی زاده شده‌اند برای دوست داشته شدن. به خاطر صفای دل و صافی وجودشان. نامه‌های‌ات را که می‌خوانم عمق صداقت را حس می‌کنم. نامه‌هایی که هر کدام از ذهن پاک تو خبر می‌دهند. هر کدام را که می‌خوانم دل‌ام تا پاکی آن روستا می‌رود که در آن‌جا روزگاری درس عشق می‌دادی. شما که همان “دانش آموز حواس پرت کلاس” سال‌های نه چندان دوری هستی که امروز “هوس گرفتن دست‌های کسی در انظار عمومی و واژه‌های قدغن شده‌ی عشق و لب‌خند به سرش زده است”.
آقا معلم‌ام تو را می‌گویم. درست که هیچ‌گاه در کلاس درس‌‌ات در آن روستای پر صفا ننشسته‌ام. درست که از تو؛ پیش از این فرصت نبوده تا یاد بگیرم “چه‌گونه خورشیدی بر تخته سیاه کلاس‌مان بکشیم که نورش خفاش‌ها را فراری دهد” ، اما امروز در کلاس درس پر صفای تو می‌توانم بیاموزم که از “گام‌های‌ام با زمین سخن بگویم” و بدانم که “بین من و زمین، پیمانی است و پیوندی” که می‌شود با آن “زمین را پر از زیبائی و پر از لب‌خند کنم”

***
آقا معلم زندانی است.
می‌دانم که هنوز بوی گچ می‌دهی و روی شانه‌های‌ات هنوز غبار گچ مانده است از وقت‌هایی که تخته را پاک می‌کردی با آن تخته‌پاکن‌های چوبی که به کف اش یک تکه موکت میخ کرده بودند.
اما آقا معلم امروز پای تخته نیست.
آقا معلم این‌‌روزها هر صبح حاضر و غایب نمی‌کند و من نمی‌دانم چرا هی هول این دارم که زودتر بیاید تا وقتی در حال خواندن اسم بچه‌ها است زل بزنم توی نگاه‌اش و غرق شوم در محبت‌اش. و دوباره هول کنم از این که وقتی به اسم من رسید و نگاه‌ عاشق‌اش روی صورت‌ام سر خورد، راز دل‌ام را نفهمد. آقا معلم این روزها نیست تا اسم‌ام را صدا کند؛ اما، “هر شب همه‌ی دانش آموزان‌اش را مهمان می‌کند و صدا می کند کسی را که آن سوی در ایستاده و از این سوی در خبر ندارد.
***
امشب پانزده ساله شده‌ام آقا معلم، نه ۹ ساله شده‌ام و شاید هشت ساله. یک کلام بچه شده‌ام آقا. دل‌ام می‌خواهد بیایی و در زنگ ورزش با ما که عشق‌مان توپ است بازی کنی و ما همه‌ی تلاش‌مان را بکنیم تا به تو گل بزنیم. آقا شما معلم هستی و نمی‌دانی چه کیفی دارد به تو گل زدن. دوست دارم سر کلاس بیایی و برای این‌که نگاه‌ات را روی خودم ببینم، هی الکی اجازه بگیرم که: آقا تشنه ام است می‌شود بروم و آب بخورم؟ تو معلمی و مهربان، اجازه می‌دهی که بروم، اما دل‌ام نمی‌خواهد بروم. دوست ندارم فرصت‌های شاگرد تو بودن را از دست بدهم.
آقا معلم زندانی هستی و من دل‌ام می خواهد هی بی‌دلیل برای‌ات انشاء بنویسم. یک انشاء بنویسم درباره‌ی این‌که وقتی بزرگ شدم می‌خواهم چه کاره شوم و حتمن هم بنویسم که می خواهم معلم بشوم. یک انشاء بنویسم از این‌که علم بهتر است یا ثروت. اما آقا اجازه؟ این روزها موضوع‌های انشای ما جور دیگری شده است. به انشا‌های ما دیگر نمره نمی‌دهند، انشاهای شاگردان تو را این روزها ضمیمه‌ی پرونده می‌کنند.
آقا اجازه می‌شود از ناظم‌های‌مان شکایت هم بکنیم. آقا هم‌شاگردی‌های‌ام را خیلی اذیت می‌کنند. ‌آقا معلم، مجید را آن‌قدر اذیت کرده‌اند که غذا نمی‌خورد. آقا عباس و نریمان و بقیه را از کلاس درس بیرون کرده‌اند. آقا بسیاری از بچه‌ها را از مدرسه اخراج می‌کنند. آقا ما چه کار کنیم؟
***
آقا در نامه‌ات برای‌مان نوشته بودی “دل‌ام برای همه‌ی شما تنگ شده ، این‌جا شب و روز با خیال و خاطرات شیرین‌تان شعر زنده‌گی می‌سرایم، هر روز به جای شما به خورشید روز به‌ خیر می‌گویم، از لای این دیوارهای بلند با شما بیدار می‌شوم، با شما می‌خندم و با شما می‌خوابم . گاهی «چیزی شبیه دل‌تنگی» همه‌ی وجودم را می‌گیرد.”
ولی آقا! ما امروز چیزی بیش از دل تنگی داریم. “پسران طبیعت آفتاب” مهربانی‌ات را که به قامت همان خورشید می‌رسد هر روز می‌بینند و قبل از آن که سلام‌ات را خورشید بشنود، با گوش جان می‌شنوند و چهره‌ی مهربان تو را می‌بینند که از آن بالا، چه‌گونه نگاه‌شان می‌کنی. و صدای‌ات را صبح هر روز می‌شنوند که می‌گویی

“من ده مه وی ببمه باییه
خوشه ویستی مروف به رم
بو گشت سوچی ئه م دنیاییه”
آقا می‌ترسیم که رد شویم. می‌ترسیم قبول نشویم در امتحان‌های سخت. آقا بر خلاف شما “تجربه” معلم سخت‌گیری است. اول امتحان می‌گیرد بعد درس می‌دهد. آقا می‌ترسیم از این همه ندانستن و می‌خواهیم که زودتر بیایی و باقی درس‌ها را بگویی. آقا تا بیای بدان کار شا گردان تو این شده که هر روز با “میراث خوار زندانبانان زئوس” از عشق و محبت و آفتاب بگویند “فرزند سلاله‌ی آفتاب ” را به کلاس درس بازگردانید.