دوست داشتم برای آقا معلمی که بچهها را دوست دارد و هنوز خودش را «کودکی با موهای سپید» معرفی میکند و هنوز «همراه با صدای انفجار با کودکان سرزمیناش از خواب» میپرد، قلمی دست بگیرم و با همان ادبیات “کودکانه” که همیشه مینویسد و پیشتر برایاش نوشته بودم، چیزکی نوشته باشم و به رسم شاگرد و معلمی هدیهیی داشته باشم برای این روز، که روزش است، اما پای تخته سیاه گچی نیست و از پشت همان دیوارها درس میدهد.
اما قبول کن آقا معلم که روز سختی است، روز سختتری را پشت سر گذاشتهایم، ادبیات صاحب این سطور امروز لحن کودکی برنمیتابد وقتی تنها در یک جمله همهی وحشت کارگران این سرزمین را خوانده، خوانده که «زیر خط فقر، خطی هست به نام خط کارگر» و میبیند و میشنود که از دیروز تا به حال زخمی زدهاند بر زخمهای بیشمار از خانوادهشان و به محبس بردند آنان را….
وقتی شنیده که دلآرا دارابی و اعداماش را که مثل دیگر اعدامها، اعدام همهی کودکان این سرزمین بود… قبول کن سخت است آقا معلم که ۳۳ ماه است از پشت آن دیوارها درس میدهی و شاگردانات را میخوانی… قبول کن سخت است تبریک روز معلم وقتی همشاگردیهایمان را در اوین سر میتراشند و وصله پشت وصله میچسبانند به آنان، که مجاهدید و منافقید و عرقخور و موادی… سخت است با فکر اینها زندهگی کردن، و هنوز در گوشام زنگ میزند سخن پدری را که گفته بود «در عذاب اعدام یک دختر ۲۳ ساله زندهگی کردن دشوار است» و هنوز نمیتوانم درک کنم صدای آن دخترک زندانی رنگها را وقتی میگفت «من طناب دار را دارم میبینم» چه حسی داشت و چه میخواست از دنیا؟ شاید همین میخواست که برای تو میخواهیم،؛ اعدام نشدن، آزاد شدن، اثبات بیگناهی و احساس اینکه برگردی به کلاس درس و در این امتحانهای هر روزه غلطهایمان بگیری، که نه، دلداریمان بدهی، یادت هست که گفته بودم شیوهی آموزش عوض شده و به انشاهای ما دیگر نمره نمیدهند، و ضمیمهی پروندهشان میکنند؟ امتحانهای ما هم دیگر برای نمره نیست، امتحانهای ما بوی اعدام دلآرا را میدهد و بوی دستهای پینهبستهی کارگر که دستبند خورده در این روزها، امتحانهای ما شبیه کتهای گچی معلمان است؛ شبیه شانهی تو؛ که آزارشان میدهند، شبیه سرهای تراشیده و جسم نزار دانشجویان دربند پلیتکنیکی است. شبیه رد شدن در امتحانی است که سوال اولاش امیدرضا میرصیافی است، راستی هنوز وقتی یادش میافتی بغض میکنی، از همان بغضها که داشتی و شکست در صدایام…
امتحانهای ما بوی مرگ می دهد و عاطفه و اشک، بوی شکنجه و اعدام رنگها، بوی عطر خاوران که حتا اگر پیکرشان را بردارند و مخفی کنند، باز هم هست، حضور دارد، خاطرهی جمعی یک ملت، در چشمهای مادران داغدار…
زنگی و مست از پرده برون تاختهاند و به وحشیگرییی که خو کردهاند با شلاقی در دست، اسب چموش قدرت میرانند و نمیدانند که عنان از دست میدهند و از این اسب شاید روزی نتوانند رکاب برگیرند…
هر چند بر خلیج بیگناهیات طناب انداختهاند و بر آسمان زندهگیات چوبهی دار برافراشتهاند، اما این قصه را آنها ساز کردهاند و این ساز را خوشآیند من و ما و هیچکس نیست، اما تو بر خلیج پرگناه آنان تصویری از عشق و مقاومت و زندهگی انداختهیی و هنوز هم میگویم که آنها نمیفهمند و اصلا چه میفهمند…
آقا معلم تو را بیشتر از تمام معلمانی که تا به امروز داشتهام دوست دارم؛ بیشتر از معلم کلاس اولام که به من “صفر” می داد، بیش از معلم کلاس دومام که پایام را با طناب بست تا فلکام کند، بیشتراز معلم کلاس سومام که به خاطر مشق ننوشتن از کلاس بیرونام میکرد، بیشتر از معلم کلاس چهارمام که چهقدر دوستش داشتم، اما رفت و دیگر نیامد، بیشتر از معلم کلاس پنجمام که بچهها را از زمین بلند میکرد و به تخته میچسباند و کتک میزد، بیشتر از همهی معلمهای دورهی راهنمایی و دبیرستانام که همیشه همهی کلاسهایشان را به خاطر فوتبال بازی کردن “دودره” میکردم، بیشتر از همهی استادهای دورهی دانشگاهام که ترسوها همیشه به من فقط و فقط “ده” میدادند و من رکوردار “ده” گرفتن در دانش گاه شده بودم. تو را بیشتر از همهی آنان دوست دارم، چرا که مفهوم درسی را به من آموختی که پیش از تو آن را تنها خوانده بودم، درس عشق و محبت و دوست داشتن…
دوستات دارم آقا معلم و روزت مبارک
Blog post
Article from your blog