باد قاصد بهاری با همه شکوفه ها و سبزی هایش با همه ترانه ها و رقص ها و شادی هایش با رایحه تازه سیب و سیر و سمنو با عطر ناب عیدی و اسکناس تا نخورده مادر بزرگ گهگاه خبر از طوفان سهمناکی دارد که چهار ستون تن آدمی را به لرزه در می آورد و شش کران و هفت اقلیم را پیشاپیش چشمانش تیره و تار می کند. آن زمان است که آدمی همزاد رویاروی آینه اش را دیگر گونه انسانی می یابد؛ انسانی خمیده تر،انسانی فرو افتاده و ضربت خورده و گرد پیری بر چهره نشانده. نه از آن جهت که سالی و سالیانی عمر جهان زیر گام هایش گذر کرده.نه!چرا که به قول بامداد جاوید “به خفت از خویشتن تاب نظر کردن در آینه را ندارد”.چرا که در می یابد انسان درون آینه جز جفتی چشم و گوش و دست و پا هیچ شباهتی به انسانی که قرار بود باشد؛انسانی که باید باشد ندارد.
آن روز هم یک روز بهاری بود.از آن صبح هایی که وقتی از خانه بیرون می زنی عطر رازقی سیاه مستت می کند و نسیم کنجکاو هر طرف که گام می نهی بی وقفه در تعقیبت است. به اسمان که نگاه می کنی ابرهای یله دست در دست هم بساط پایکوبی به راه انداخته اند و گاه آنها بر سر خورشید سایه می اندازند و گاه خورشید بر سر آنها. اما گویی آن صبح بهاری در کار نبود. زمهریر زمستان بود در دل آفتاب. پیروزی عطش بود بر دریا دریا رویای سیرابی. آن خروسخوان بوق سگ بود و لبخنده اش ماسیدن شادی بر لبانی که جز سرود جاودانه ستارگان فروریخته با هر کلامی بیگانه است. آن صبح صبحی دیگر بود صبحی که در پگاهش ستاره ای دیگر را به رقص جاودانه بر فراز طناب دار واداشته بودند. صبحی که همه چیز دنیا سر جایش بود اما یک تفاوت بزرگ با روزهای دیگر داشت؛ صبح این روز دیگر چشمان باز فرزاد را به خود نمی دید.
خبر کوتاه و جانکاه بود. ماهی سیاه کوچولو اسیر کام نهنگ سیری ناپذیر خباثت شد. فرزاد رفت و کودکان زاگرس یتیم دستان مهربان آموزگار جاویدشان شدند.
به راستی چه مایه اشک لازم است برای دریا دریا گریستن در سوک این یگانه ترین یاران جاویدترین یاران پایدار ترین انسانها بر عهد شرافتمندانه ای که با انسان و انسانیت بسته اند؟ و چه مایه کینه نیاز است برای ستاندن انتقام کوه کوه استقامتی که به سرب داغ ضمیمه شان کرده اند؟
آری ما برای فرزاد، در سوک فرزاد، در فراق فرزاد گریستیم و خون دل خوردیم. از دست دادن انسان های بزرگ در زمانه ای که از بزرگی عاری است. نه غمی اشکی حسرتی که ضربت مرگ آور پتکی است بر کالبد هر جانداری که هنوز به انسان بودن آدمی باور دارد برای کسی که می داند عشق چیست باور چیست شرف چیست؛ برای هر آنکه خود میداند فرزاد کیست.
با این همه خوب یادم هست رفیقی را که در آن صبح زمستانزده غمبار دستی پشتم زد و گفت: “محکم باش رفیق، چشم های گریان در ستاندن انتقام خون رفیقانشان نابکارند” و ناگاه صاعقه ای در قلبم خروشید که برقش در چشمانم عیان گشت. از آن لحظه دانستم اگر قلمی با نام فرزاد بر صفحه کاغذی می لغزد نه در سو ک او که مانیفستی است برای آگاه کردن شب نشینان از ناپایداری عیش و نوش و خون گساری شبانه شان. و باز دیدم فرزاد چه کوتاه و راستین در نامه اش پس از مرگ رفیق احسان فتاحیان همه گفتنی ها و ناگفتنی ها را در قطعه شعری جمعبندی می کند
هر شب ستاره ای به زمین می کشند و باز
این آسمان غمزده غرق ستاره است
آری همان سان که از دل گورستان خاوران که پدران و مادرانمان را در سینه اش نهان کرده اند احسان ها و فرزادها و نسل نوین عاشقان عدالت و آزادی سر بلند کردند. از خاکستر فرزاد – این ققنوس جاودانه – نیز فرزندانی خواهند رست که بر آسمان شب گرفته این روزگار رنگ شادی بپاشند. تو انگار کن شبشان شب یلداست.
فرزاد عزیز بدان من و تمامی دانش آموزان نادیده ات تا پای جان برای حفاظت از این آتش سرخ در سرمای پسا جنگ سردی خواهیم جنگید و دیر یا زود فرا خواهد رسید روزی که بر در هیچ خانه ای قفل نباشد و آدمی به برادر آدمی بودن خو بگیرد.
آرام بخواب رفیق که ما هنوز ایستاده ایم؛ سرشار از کینه و آشتی ناپذیر با شب. همین روزها قناری های شاد برای هم آوازی سرود پیروزی به خوابگاهت تکیه خواهند زد. و آن روز بی شک روز فرزاد است. روز ماهی سیاه کوچولو
Blog post
Article from your blog