وقتی تقویم تحولات سیاسی کردستان را ورق بزنیم به نامهایی برمی خوریم که با خودشان معناهایی از صلح و آزادگی و یادهایی از انسانیت و استقامت را بهمراه دارد، نامهایی که لقای ماندانهای اجباری و تن فروشی عقیده را به عطای طنابهای دار و گلولههای آتشین بخشیدهاند. ورق به ورق تاریخ آن سرزمین حکایاتی است از ایستادگی و زخم خوردگی مردان و زنانش، مردان و زنانی که دولتمردانش بس ناجوانمرداند و بنده قدرت و تفنگ و خشونت. چه کسی هولوکاست کردستان در حلبچه را فراموش خواهد کرد! در یک لحظه و پرپر شدن ۵۰۰۰ هزار انسان بیدفاع، مگر نه این بود که همه ارادههای قانونی و انسانی و دینی، جنگ افروزی و انسان کشی را مردود میدانست! مگر قرار بر این نبود که قرن بیستم پایانی باشد بر باروت و سلاح! بسیار گفتند و نوشتند که قرن بیستم، قرن تدفین انفال و کشتار خواهد بود و زمانه سپردن تانکها و ادوات جنگی به موزههای تاریخ و خیال!
هنوز سرخی خونهای دهه پنجاه و شصت که بر روی در و دیوار این سرزمین ریخته شده، چشم انسان نوین را سخت به نگاههای غم انگیز فرا میخواند. خونهایی که همچنان بر دل و داغ ملت سنگینی میکند. ملتی که فرزاد کمانگر را به هستی هدیه داد و فرزادی که برای ملتش سراسر اندیشه بود و صلح.
فرزاد، آری فرزاد، همان نامی که آهنگ خوش کودکان کردستان است، همانی که ترجیع بند دردها و غمها و محرومیتهای ملتش، عصیان کودکانههای کوه و دشت کردستان، او فریادی بود از جنس اندیشه وقلم در بلندای انسانیت و مدنیت، نامههایش را که بخوانی این فقط اشک نیست که نصیبت میشود، نواهایی از آزادگی و انسان دوستی گوشهایت را نوازش میدهد و روحت را با واژهای آهنگین و قافیه دار میآراید، لطافت و شیوایی نهفته در قلم و روح نوشتههایش انسان نسل سومی را سخت به مبارزه و عصیان فرا میخواند. مبارزه و عصیانی که فرزاد خود، با وجود آن همه فشار و شکنجه به آن پایبند ماند و اقتدار حاکمان سرزمیناش را به سخره گرفت، آنچه برایش مهم بود رهایی سرزمین و بازگشت زندگی و عشق و خندههای دوباره بر لبهای بیرنگ کودکان است، کودکانی که چندین سال است که با بوی باروت و خشونت، فرار، گریز، مرگ و کشتار هم بستر شدهاند. و اما فرزاد که سلولهایش از همین باروت و دود خشم پدر خواندههای سرزمیناش شکل گرفته بود از جنس دیگری است.
او نسبت به محیطی که در آن متحمل درد و رنج شده بود به شدت مهربان است. فرزاد صدای مدنیت کرد و کردستان در دل کوه و دشت بود.
سخت است باورش، مواقعی هست که انسان از درک حتی تصور چنین انسانی که برآمده از نامهربانیها و قساوتهای حاکمان بوده و در کلاس بیرحمی و عصبانیت بازجویان و صاحبان قدرت نشانده شده و ندای مهر سر میدهد، سخت عاجز است. معلم آزادهای که تاریخ سرزمینش سالهای سال به وجود چنین نامی نهفته در ورقهای خونیناش، افتخار خواهد کرد.
قلمدار اندیشه و حقیقتی که به نسل من و ما آموخت که بجای عشق به قدرت این قدرت عشق است که به سان مبارزه، قدرت حاکمان شهر و شرع را به سخره میگیرد. آنجایی که فرزاد به جای گرفتن انگشت اشاره به سوی شاگردان، در کنارشان مینشیند و انگشتانش را در رنگ فرو کرده و نقاشی میکشد.
فرزاد از اصول راه رفتن گذر میکند وبه کودکان سرزمینش پرواز و دویدن را میآموزد، همان هنگام که فرزاد در اوج ستم و شکنجه که نالههایش در میان صدای بلند بازخوانی قران گم میشد و از بلندای دیوارهای حاکمان، نوشتههایش از بهارانهها و پرواز میگوید، نه تنها سم خشونت را از ملتش میآلاید بلکه با تیرصلح و گلولهٔ قلم، همه قدرت و هیبت حاکمان زندانبانش را در هم میشکند و رهایی ملتش را نوید میدهد. فرزاد را به زندان افکندند تا بین او و مردمش و کودکان سرزمینش فاصلهای باشد تا ابدیت تا بلندای تاریخ و تحجر، فرزاد آنقدر از گرسنگی و ستم رفتگی بر ملت و کودکان دیارش در عذاب بود که دیگر روبرو شدن با مرگ و دار برایش سخت نبود، ماهیهای سیاه کوچولوی فرزاد، که راه دریا را نیک از وی فرا گرفتهاند، پیام رسان صلح و آزادگی فرزاد در سراسر گیتی بودهاند و خواهند بود. پیامی که نه از مرگ میگوید و نه از درد و اندوه، پیامی که «پیام زندگی» است، پیامی که سرشار از آفرینش است و پیامی که یادآور سرزندگی کودکانی است که در حیاط مدرسه فرزاد بازی میکنند.
فرزاد در سلولهای تنگ و تاریک از مظلومیتهای زنان جامعهاش میگوید، او در نامهای به نازنیناش غم زنان سرزمیناش را نیز بازگو میکند و از نگاههای غیرت آلود مردانه مینالد.
فرزاد در خلوتهای تنگ و تاریک هوای برابری به سرش میزند و از قانونهای تبعیض آلود و زن ستیز کشورش از سوی حاکمانش به آنان تحمیل میگوید و مینالد. او از پشت دیوارهای بلند به کمپین یک میلیون امضا برای برابری میپیوندد تا تحمل هزاران سال درد و رنج نابرابریهای زن بودن و زن ماندن را پاس بدارد و مرهمی باشد بر غصه زنانگی در این مرز و بوم.
فرزاد با چکمههای فاشیستها سربازان گمنام ولایت از پلههای سیاه و آغشته به خون فرود میآید اما همچنان غصه زنان و کودکان معصوم سرزمینش را بازگو میکند تا تاریخ زندهای برای آیندگانش باشد. تاریخی که فرزاد کمانگر میکوشید تا شادی و زندگی دوباره را به آن هدیه دهد. تاریخ سرزمینی که برگهایش پر است از خون و درد و ناوطنی ملتش، تاریخی که پر از اشکهای مادران فرزند مرده و در سوگ مانده است. و اما همه این الام آنقدر روح و جان فرزاد را درنوردید که وی حتی داستان زندگی و بقایی را که با قلم و واژههایش معنا بخشیده بود و ملت و کودکانش را با کوتاهی عمرش و عظمت نگاهش با آن آشتی داده بود، خود آن را فراموش میکند و تن خویش را به طنابهای استبداد و روح خویش را به تاریخ سرزمینش میسپارد تا سند دیگری باشد بر ناجوانمردی حاکمان و غایت مظلومیت ملتش، تا حقیقتی باشد بر بقای نهضت زندگی و امید و مبارزه، و تا صدایی باشد از آواز خوش صلح و آزادی و برابری برای مردمان این خاک و آیندگان تاریخ.
ماهی سیاه کوچولو بالای دار رفت تا «معلم آزادی» ملتش بماند و اما حاکمان و دولتمردان تا ابد زندانبان.