به خاطر فرزاد : «آغار انسانیت ،خطر کردن،اندیشیدن وشک کردن است،به انسانیت خطر کنیم و زنجیر را از پای این فرهنگ ظلم پیشه وانسان ستیز فرو فکنیم زیرا که هیچ چیز مهم تر از جان وحقوق انسان ها نیست.هیچ کس مجاز نیست جان میلیون ها انسان را پای ساخته های ایدئولوژی وخودکامگی خود قربانی کند.همه افراد زاده شده در هر نقطه ای و با هرزبانی شهروندان آزاد و برابر هستند،کرد ،فارس، ترک ،بلوچ ،عرب ، سنی و شیعه ،کاتولیک و پروتستان،یهودی وبهائی باهمه تفاوتها انسانند.همۀ سیاستهای حکومتها باید معطوف به کاهش درد و رنج مردم باشد ونابرابری ها و ظلمها باید برچیده شود و حقوق بشر به معنای واقعی آن رعایت گردد.» پنج سال پیش تورا به زندان انداختن تا ارده ات ،قلمت ،عشقت وانسانیتت را درهم بشکنند ، زندانی که قرار بود آرام آرام همچون بره ای رامت کند. زندانت کردن تا دیوارهای بلندوخشن سلولت فاصله ای باشد بین تو ومردم سرزمینت ،بین تو وعشق و احساست به کودکان مدرسه ای در سرزمین مادریت تا که فاصله ای باشد تا ابدیت. قرار بود تحقیرها،شکنجه ها و انفرادی ها ذره ذره وجودت را نابود سازد تا تو مفهوم زمان و مکان را به فراموشی بسپاری و به شوق دیدارسحر آن سوی دیوارها نیاندیشی . ساعت ها به وقت انسانیت به خواب رفته بودن تا تو به یاد نیاوری انسان بودنت را ،تا تو فراموش کنی آموزش مهرورزی به کودکان در کلاس درس را و معلم بودنت را بخاطر نیاوری ، خواستن حافظه ات را ازتمام خواسته های انسانی پاک کنند چون تو نگران انسانیت انسان بودی ،اما نتوانستن این رسالت را از تو بگیرند ارده ات بر این بود که ساعتها را به وقت انسانیت و برابری کوک کنی به پا خواستی و خطر کردی اندیشیدی و شک کردی.ولی زندان قادر به شکستن تو نبود،تو حبس را کشتی وسلول انفرادی را به کلاس درس مبدل کردی. روزی محاربت خواندن و به دستور خدای خدایان تا سپیده دم برایت طناب دار بافتند تا سحر گاه روزی به زندگیت خاتمه دهند تاکه مغزت را از اندیشیدن، قلبت را از عشق ورزیدن،زبانت را از گفتن حقیقت و دستت را از قلم و روحت را از جسم شکنجه دیده ات جدا کنند .مگر فرزاد که بودی و چه گفتی؟ تو همان ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی بودی ،توهمان آفتاب نقاشی شدۀ روی تخته سیاه کلاس خانعلی هستی که نورش خفاشها را فراری میداد،توهمکار بهمن عزتی هستی معلمی که لبخند زنان به جوخه اعدام گفت:مرگ اگر مرد است گو نزد من آید تا آغوشش کشم،تنگ تنگ ،توهمان همکلاسی ده ها یاردبستانی بودی که دفتر انشایشان پیوست پروندههایشان شد ومعلم دانش آموزانی که مدرک جرمشان اندیشه های انسانیشان بود،تو معلم کودکان درد ورنجی که امید به حرکت سرود جاری لبانشان بود. به سادگی از عشق و رهائی، به آرامی از اشک سخن گفتی وبا بیانی ساده آزادی را تصویر کردی چرا که تو از دیار دور می آیی ، از سرزمینی با چشمه های آغشته به خون ،کوه ها ودشتهای وسیع و با رودخانه های روانی که نماد عشق و آزادگیست و بچه هایی که با بوی باروت شب را به شوق دیدار آموزگار به صبح می رسانند ،معلمی که عاشق محروم ترین دانش آموزان سرزمینش بود معلمی که در فراسوی دیوارهای زندان هم درس دادن به شاگردانش را فراموش نکرد،معلمی که نماد تازه ای از عشق وآزادگی بود که می شد روی تخته سیاه کلاسش نوشت عاشقان همیشه پیروزند حتی درهنگام جان کندن و فدا شدن، نماد جدیدی از اندیشه از یک روح رها شده در اوج پرواز و سمبلی از نفسی آزاد در برابر خدایان،نمادی که باید تصویرش کرد بخاطر عاشق بودنش،بخاطر بی گناهیش وبی گناهی انسانهای آزاده دیگر که در بندند وحیات انسانهای دیگر ،بخاطر خون ریخته شدۀ نداها ،سهراب ها وکیانوش و….. بخاطر ندیدن اشک مادرانشان ،بخاطر چشم گریان بچه های نسرین ستوده و نرگس محمدی و انتظار دیدار مادرشان ،بخاطر کارگر در بند رضا شهابی و سفره خالی فرزندانشان .خطر کنیم ،بیندیشیم و شک کنیم و ساعتها را به وقت انسانیت از خواب بیدار کنیم. بخاطرماندن با عشاق در شهر عشق ، بخاطر یک فریاد . پس عاشق باش بخاطر خودت. پس عاشق باش بخاطر سرزمینت.
برگرفته از نامه های فرزاد کمانگر داوود قائد رحمتی
Blog post
Article from your blog