آدم های کمی هستند که قدر زندگی را می دانند، آدمهایی که زندگی شان سرشار از آفرینش است، آدمهایی که دقایق زندگی شان با هم متفاوت است، و برای خوشبختی مبارزه می کنند. انگار چنین انسانهایی عصاره های زندگی هستند، انسانهایی که ارزشهای زندگی را درک می کنند و به قول همه معلمها «برای جامعه شان مفید هستند». وقتی مدت کوتاهی در اوین بازداشت بودم، با یکی از این انسانها که از قضا معلم است، آشنا شدم. فرزاد کمانگر، از معدود انسانهایی است که وقتی در چشمانش نگاه می کنی، به تمام معنا زندگی را احساس می کنی. انگار نه انگار، سالهاست در بند است، انگار نه انگار که زیر چوبه دار زندگی می کند. فرزاد به آزادگی کوهستانهای کردستان است. به سرزندگی کودکانی که در حیاط مدرسه اش بازی می کنند.
فرصتی اندک، اما تجربه ای بسیار گرانبها بود، مدت کوتاهی که با فرزاد همبند بودم. در جایی که ساخته شده تا انسان را به پست ترین نیازهایش فروبکاهد، فرزاد برای زندگی مبارزه می کند. انگار او ساخته شده تا زندگی را معنا کند؛ انگار ساخته شده تا آزادگی را به دیگران بیاموزد؛ انگار ساخته شده تا زندان را بی معنا کند. امیدش به انسان و آزادی چنان تنومند است که بلندای دیوار زندان به قامتش نمی رسد. شاید همین روحیه آزاد است که قدرت پرستان را هولناک می کند. وقتی نمی توانند ایمان فرزاد به زندگی را تسخیر کنند، وسوسه می شوند تا پیکرش را بی جان کنند. منفعتِ حفظ نابرابریهای موجود، آنقدر قدرت پرستان را از فطرت آدمی بیگانه ساخته که فدا کردن جان انسانها، جزء اصولشان شده است؛ آنقدر که مرگ را به جای زندگی تقدیس می کنند؛ آنقدر که شکنجه کردنِ دیگران برایشان عبادت شده است.
با این همه، این زندگی است که ادامه می یابد و انسانهایی همچون فرزاد که آموزگاران آن می شوند. انسانهایی که به دیگران مقاومت و مبارزه را میآموزند. انسانهایی که برای خلق جهانی عاری از ستم و خشونت تلاش می کنند. انسانهایی که چراغ امید را روشن نگاه می دارند.
در این روزها که قدرت پرستان خشونت را ترویج می کنند و بذر یأس را منتشر می کنند؛ یاد انسانهایی همچون فرزاد است که امید به زندگی را دوباره زنده می کند. وقتی فکر می کنم انسانهایی همچون فرزاد و عبدالله و بهمن و شیوا و منصوره و امید و سمیه و روزبه و شیرین و مجید و بهاره و نادر و صدها زندانی دیگر، چگونه مقاومت می کنند، یاد می گیرم که باید چراغ امید را روشن نگاهداشت.
هرچند جدال بیم و امید تمامی ندارد؛ هرچند زنجیرهای پنهان روزمرگی بی وقفه تلاش می کنند تا ما را به حداقلهایمان تقلیل دهند، باز هم رویاهایی هستند که هنوز ارزش مبارزه کردن دارند. گاهی که ناامیدی و هراس غلبه پیدا می کند، فکر می کنم آیا آزادی ارزش این همه درد و رنج را دارد؟ آیا آرمانهای مان به تحمل این مصائب می ارزد؟ نمی دانم، چه نیرویی است که به یادم می آورد: مگر زندگی بدون آزادی، بدون آرزوهایمان باز هم معنایی خواهد داشت؟ فکر می کنم، آن نیرو چیزی نیست جز درسهایی که از مردمانی همچون فرزاد آموخته ام.