انسان شماره‌ ۱۳۵۴۹۰۶۴۸،زندان قدرت و ادبیات زندان ،به‌ مناسبت ۱۹ اردیبهشت سالروز شهادت فرزاد کمانگر :ریبوار معروف زاده!

• منشور جهانی حقوق بشر بر این مبنا استوار شده‌ است که‌ همه‌ی انسانها آزاد به‌ دنیا می‌ایند، ولی درستتر است که‌ بگوییم‌ همه‌ی انسانها کودک به‌ دنیا می‌آیند. بدین ترتیب‌ فرزاد در نامه‌های خود، ملتی در زندان است، که‌ در جستجوی کودکی و خنده‌ و آزادی است …

 بیهوش می‌شدم و
ساعتی بعد در سلولم دوباره‌ به‌ دنیا می‌آمدم 
شعری مرا به‌ خود می‌خواند 
تولد نوزادی را دیده‌ام
برای همین می‌دانم
جیغ کشیدن و دست و پا زدن
اولین نشانه‌های زندگی و زادن است.(۱)

انسان و زندان، آزادی و زندان، هنر و زندان پیوند نزدیک و مبهمی با یکدیگر دارند که‌ نوع این ارتباط، نزدیکی و ابهام، به‌ ماهیت زندان بر‌می‌گردد. زندان عبارت است از دیوارهای بلندی که‌ بدان جهت این چنین بلند ساخته‌ شده‌اند تا قامت انسان را به‌ سخره‌ بگیرند، زندان گسست بالاجبار ما بین انسان و جامعه‌ است. زندان داستان اتاقکهای تاریکی است که‌ بدان جهت چنین تاریک ساخته‌ شده‌اند تا دوری انسان از فضای عمومی و دوری از افتاب و روشنایی را به‌ قرابتی روزانه‌ و رعب آور با سکوت و مرگ خودش بدل نمایند. برای حس‌کردن مرگ لازم نیست حتما جان بدهیم، بلکه‌ از دست دادن شانس زندگی میتواند هراسی بزرگتر از خود مرگ ایجاد کند.
تاریخ تقابل جامعه‌ و قدرت نشان داده‌ که‌ در نهایت جامعه،‌ در مقابل قدرت امپراطوری و دولت و ارتش و سلاح‌ها، پیروز گردیده‌ است. در واقع همواره‌ پیوند انسان و جامعه‌ از پیوند جامعه‌ و قدرت از ثبات بیشتری برخوردار است. این در حالی است که‌ زندان جامعه‌ای مصنوع و ساخته‌ی خود انسان است که‌ در آن پیوندیی نامتوازن و ترسناک میان انسان و قدرت پدید می‌اید.
اگر خاطرات زندگی یک فرد عادی جامعه‌ را بخوانیم در لابلای نوشته‌هایش، فاصله‌ی میان کودکی و پیری، شب و روز، خنده‌ و گریه‌، مرگ و زندگی به‌ شیوه‌ای عادی جلوه‌گر می‌شود، لکن در صحنه‌ی نمایش سرگذشت زندانیان، در هنر و ادبیات زندان، فواصل میان خنده‌، تنفس، گرسنگی، فریاد و مرگ همگی دچار بحران می‌شوند، زندان حتی مفهوم «فاصله»‌ را نیز دچار بحران می‌کند. در نهایت زندان‌ها بدین جهت ساخته‌ شده‌اند که‌ فاصله‌ی میان مرگ و زندگی انسان، یعنی آزادی انسان را، از بین برده‌‌ و انسان‌های مرده‌ بیافرینند.
شاید کسانی بر این باور باشند که‌ زندانها دارای نقش مثبتی نیز هستند و گاهی زندان جای‌ کسانی است که‌ به‌ حقوق و آزادیهای دیگران تعرض می‌کنند. لکن تاریخ زندان نشان‌دهنده‌ی این حقیقت است که‌ زندان‌ها آنقدر که‌‌ نهاد‌ و مکانی برای پایمال نمودن ازادی مردم بوده‌اند، نهادی برای تأمین امنیت مردم نبوده‌اند. این امر بدلیل ان است که‌ زندان در ماهیت خود انقدر که‌ ظرفیت و زمینه‌ی پایمال نمودن آزادی انسان را دارد، توان تأمین امنیت انسان را ندارد. تاریکی، سکوت، دیوار، زنجیر، شکنجه‌ و تنهایی از مشخصه‌های اصلی زندان می‌باشند، آنقدر‌ که انسان‌ در تاریکی و شب و تنهایی مورد تعرض قرار می‌گیرد هرگز در روز، در روشنایی و در مقابل انزار عموم مورد تعرض قرار نمی‌گیرد، به‌ همین جهت زندان بیش از آنکه‌ نیاز انسان و جامعه‌ باشد نیاز قدرت است.
برای آنکه‌ پیوند زندان، بعنوان یکی از نهادهای قدرت، را با انسان بررسی نمائیم، انسان شماره‌ ۱٣۵۴۹۰۶۴٨ زندان اوین، یعنی فرزاد کمانگر را برگزیده‌ایم. این انتخاب بدین جهت است که‌ در کارزار فرزاد و قدرت، قدرت از تمام توان زندان بهره‌ می‌گیرد ولی سرانجام این اراده‌ی انسان است که‌ پیروز می‌گردد.‌
قدرت زندان از تاریکی، زنجیر، شکنجه‌ و اعدام پدید می‌اید، ولی قدرت فرزاد از مقاومت، شجاعت، نوع‌دوستی، دیالوگ، خنده‌ و در واقع از نامه‌ها و ادبیات زندان سرچشمه‌ می‌گیرد. ادبیات زندان مقاومت و دفاع آدمی از انسانیت خود است.
بدلیل انکه‌ هنر مختص انسان است و ادبیات زندان، هنر بازتولید انتقاد، دیالوگ، شجاعت، زندگی و آزادی و به‌ طور کلی ادبیات زندان‌ هنر بازتولید انسانیت انسان در برابر قدرت زندان است.
اینک از طریق نامه‌های فرزاد تلاش می‌کنیم به‌ درکی وسیعتر از زندان دست یابیم. فرزاد در نامه‌ای تحت عنوان «آقای اژه‌ای، بگذار قلبم بتپد» اینچنین به‌ توصیف زندان می‌پردازد :
«ماههاست که‌ در زندانم، زندانی که‌ قرار بود اراده‌ام را، عشقم را و انسان بودنم را در هم بشکند. زندانی که‌ باید آرام و رامم می‌کرد چون «برده‌ای سر به‌ راه‌»، ماههاست در بندی زندانی هستم با دیوارهایی به‌ بلندای تاریخ.
دیوارهایی که‌ قرار بود فاصله‌ای باشد بین من و مردمم که‌ دوستشان دارم، بین من و کودکان سرزمینم فاصله‌ای باشد تا ابدیت، اما من هر روز از دریچه‌ی سلولم به‌ دوردستها می‌رفتم و خود را در میان آنها و مثل آنها احساس می‌کردم و آنها نیز دردهای خود را در من زندانی می‌دیدند و زندان بین ما پیوندی عمیق‌تر از گذشته‌ ایجاد نمود.
قرار بود تاریکی زندان معنای آفتاب و نور را از من بگیرد، اما در زندان من روئیدن بنفشه‌ را در تاریکی و سکوت به‌ نظاره‌ نشستم.
قرار بود زندان مفهوم زمان و ارزش آن را در ذهنم به‌ فراموشی بسپرد، اما من با لحظه‌ها در بیرون از زندان زندگی کرده‌ام و خود را دوباره‌ به‌ دنیا آورده‌ام برای انتخاب راهی نو.»
چنانچه‌ به‌ جملات فرزاد و به‌ رابطه‌ی اجتماعی و سیاسی که‌ کلمات بکار رفته‌ در متن بالا ایجاد می‌کنند دقت نماییم در می‌یابیم که‌ فرزاد با کلمات تاریکی، سکوت، فراموشی، دیوار و فاصله‌ به‌ توصیف و تعریف زندان می پردازد. وی در این متن با سه‌ اصطلاح «فراموشی»، «فاصله‌ی ابدی» و «دیواری به‌ بلندای تاریخ» به‌ تشریح زندان می‌پردازد. وی با پیوند دادن این اصطلاحات و زندان سعی در تبیین نقش اصلی و مخرب زندان دارد. زمانیکه‌ فردی دچار حادثه‌ای ناخوشایند می‌شود خود فرد تلاش می‌کند آن را فراموش کند. در سطحی بالاتر، در حاکمیتی نادمکراتیک و مستبد نیز بی‌تردید قدرت به‌ سرکوب مردم نیازمند و متوسل می‌شود، همزمان قدرت نیاز به‌ پاک‌نمودن و حذف این سرکوبها و وقایع دردناک از حافظه‌ی مردم و نسل جوان دارد. به‌ این ترتیب زندان نهادی است برای انجام جنایات و سرکوبهای حاکمیت در خفا، بدون انکه‌ این جنایات به‌ حافظه‌ی مردم و نسل‌های آتی انتقال یابد. از سوی دیگر نقاشی، سرودن شعر، نوشتن نامه‌ و کتاب توسط زندانیان، چه‌ در درون زندان و چه‌ پس از آزادی، به‌ عبارت دیگر آفرینش ادبیات زندان حفاظت از تاریخی واقعی و مقاومت بلند مدت انسان در برابر سیستم فراموشی و زندانهای حاکمیت است.
فرزاد در آغاز همچون دهها فعال مدنی و صدها زندانی سیاسی کورد، مبارزی عادی بود. همچنین تبدیل فرزاد به‌ سمبل آزادیخواهی و نوع‌دوستی، نه‌ حاصل زندانی شدن وی و نه‌ حتی بدلیل اعدام شدن وی بود بلکه‌ جاودانگی فرزاد در نامه‌هایی است که‌ در مواجه‌ با زندان، شکنجه‌ و اعدام به‌ نگارش در آورده‌ است. نامه‌های فرزاد در زمره‌ی ان دسته‌ از ادبیات زندان قرار می‌گیرد که‌ با احساس و اندیشه‌ای انسانی آمیخته‌ شده‌ است. ادبیات زندان فرزاد جستجویی بی‌پایان برای آزادی انسان است. فرزاد به‌ شیوه‌ای بسیار ظریف و هنرمندانه‌ اندیشه‌ و بینش خود در را، در رابطه‌ با چگونگی حل مسئله‌ی کورد، در کلمات و جملات نامه‌هایش جای داده‌ است.

فرزاد و مسئله‌ی کورد
فرزاد در یکی از نامه‌های خود تحت عنوان «نسل سوخته‌» تمام نابودی خود، به‌ عنوان یک انسان کورد‌، را نابودی کودکی‌اش می‌داند. همچنین احیا و آزادی خویش را نیز در بازگشت به‌ کودکی می‌داند.
«کودکی من (و نسل ما) به‌ گونه‌ای بوده‌ که‌ تأثیرات عمیقی بر همه‌ی وجوه‌ زندگیمان گذاشته‌ است. من شعری از کودکی ام به‌ یاد ندارم. اصلا شعری به‌ ما یاد ندادند. تازه‌ در دهه‌ی سوم زندگی‌ام فهمیدم که‌ توپ قلقلی را باید از بابا جایزه‌ می‌گرفتم و پاهایم را باید دراز می‌کردم تا مادر برایم اتل متل می‌گفت. باید معلمان به‌ ما یاد میدادند تا برای خورشید و آسمان شعر بسرایم، باید همراه‌ درختها قد می‌کشیدیم، باید با رودخانه‌ جاری می‌شدیم، باید با پروانه‌ها آسمان را در می نوردیدیم و باید و باید و…
ولی موسیقی ما مارش نظامی بود، شعر ما برای تفنگ و سنگر بود از ترس هلی‌کوپتر جرأت به‌ آسمان نگاه‌ کردن را هم نداشتیم. در دهه‌ی سوم زندگی‌ام فهمیدم قصه‌ای بلد نیستم، اصلا نمی‌دانستم که‌ کودک باید پای قصه‌ی پدربزرگ و مادربزرگها بنشیند و به‌ قصه‌ی خرگوش شجاع و جوجه‌ اردک زشت گوش کند و با آنها بخوابد. نمی‌دانستم که‌ کودک باید با رویاهایش زندگی کند و با آنها بزرگ شود، آخر قصه‌ی کودکی‌های ما تعداد کشته‌ها در فلان کوهستان یا ساعت‌ها جنگ در فلان کوه‌ بود. باور کن نگذاشتند کودکی کنیم شاید به‌ همین دلیل باشد که‌ هنوز در سی و چند سالگی دوست دارم بازیهای کودکانه‌ انجام دهم. شاید به‌ همین دلیل باشد که‌ این قدر از بازی با بچه‌ها لذت می‌برم و هنوز آرزو دارم باز فرصتی پیش آید تا پای ثابت حلقه‌ی عمو زنجیر باف و گرگم به‌ هوای کودکان شوم. از نسل ما بازی، شادی و لذت را گرفتن به‌ همین خاطر چیزی از کودکی به‌ یاد ندارم. حال تو بگو، اگر از شعر تو اعتراض، فریاد و عشق را بگیرند، چه‌ می‌ماند؟ اگر از طبیعت بهار را و از شب، ماه‌ و ستاره‌ را بدزدند چه‌ می‌ماند و حال بگو اگر از یک انسان کودکی‌اش را بگیرند از او چه‌ به‌ جا می‌ماند؟»
از این جملات در می‌یابیم که‌ فرزاد همه‌ی زندگی، آزادی و انسانیت انسان و بطور مشخص‌تر‌ آزادی انسان کورد را در کودکی وی می‌بیند. بدین جهت برای درک دیدگاه‌ فرزاد در مورد آزادی انسان کورد باید مفهوم و معنای کودکی را در ادبیات فرزاد جستجو کنیم.
همچنین فرزاد برخلاف دیدگاه‌ رایج در جامعه‌ کورستان، که‌ هنگامی که‌ از حل مسئله‌ی کورد سخن میگویند تماما و بلافاصله‌ از سیاست احزاب کورد سخن میگویند، بطور مداوم از انسان و کودک کورد سخن میگوید. در حقیقت فرزاد در نامه‌هایش تصویری لیبرال از حل مسئله‌ی کورد ترسیم می‌نماید. وی در نامه‌هایش نه‌ تنها احزاب کوردی را همچون مرکز و کلید حل مسئله‌ی کورد نشان نمیدهد، بلکه‌ جایگاه‌ چندانی برای انان قایل نیست. فرزاد مسئله‌ی کورد را مسئله‌ای انسانی میداند که‌ رسالت هر انسان کورد و هر انسانی است که‌ از راه‌ مسالمت امیز برای حل ان تلاش نماید.

فرزاد و کودکی
جای بسی تأمل است که‌ فرزاد به‌ عنوان یک انسان کورد، که‌ سالها در زندان و تحت شکنجه‌ بوده‌ و همچنین به‌ عنوان کسی که‌ قرار است اعدام گردد، در نامه‌های خود بیش از هر موضوع دیگری به‌ کودکان پرداخته‌ است. وی نه‌ تنها در اکثر نامه‌هایش به‌ کودکان توجه‌ می‌کند، بلکه‌ چند نامه‌ نیز مستقیما برای‌ کودکان می‌نویسد. در حقیقت کودکان، قهرمانان و عناصر اصلی ادبیات زندان فرزاد را تشکیل می‌دهند. فرزاد به‌ مناسبت سال نو نامه‌ای تحت عنوان «فرشتگانی که‌ دوشنبه‌ها می‌خندند» خطاب به‌ کودکان می‌نویسد که‌ شاید مهمترین نامه‌ی وی نیز قلمداد گردد. وی در این نامه‌ تفکر عمیق خود را در رابطه‌ با مفهوم کودکی و رابطه‌ی میان انسان و کودکی بیان می‌کند.
«دومین بار بود که‌ دستگیر میشد، بار اول به‌ یک سال حبس محکوم شده‌ بود و حالا باید ۱۰ سال دیگر می‌ماند، همه‌ی شوق و اشتیاقش این بود که‌ کودکانش روز دوشنبه‌ به‌ ملاقات او می‌آمدند. روز ملاقات بدون اینکه‌ توجهی به‌ آدم‌های اطرافشان داشته‌ باشند، در برابر چشمان پدر و مادر و در میان میز و صندلیهای سالن ملاقات پشتک و وارو می‌زدند و روی دستهایشان راه‌ می‌رفتند تا پدر پیشرفت آنها را در ورزش ببیند.
پدر سرمست و مغرور از جست و خیز کودکان لبخندی بر لبانش مینشست و مادر نیز با چهره‌ای معصومانه‌ در حالی که‌ سعی داشت درد تنهایی و انتظارش را انکار نماید. با چشمی خوشحال، شوهر و با چشمی دیگر اشتیاق فرزندانش را عاشقانه‌ مینگریست. من نیز که‌ ماهها بود از فضای بچه‌ها و مدرسه‌ها دور شده‌ بودم محو تماشای زهرا و پریا میگشتم و در مورد آنها برای مادرم توضیح میدادم. یکی از تأثیر گذارترین لحظه‌هایی بود که‌ چون تابلو بر ذهنم نقش بسته‌ است، لحظه‌ی ملاقات این خانواده‌ با هم بود. انگار در خلأ در رویا و در آسمان و یک جایی در خارج از این دنیا و در همین تعلقات دور هم جمع شده‌اند، هیچ کس اطرافشان نبود. بی توجه‌ به‌ نگهبانها و دیوارها و سایر زندانیان، لبخند و اشتیاقشان را با هم تقسیم می‌کردند. همیشه‌ آرزو داشتم کاش خانواده‌ی پریا و زهرا را بیرون از زندان میدیدم یا کاش نیم ساعت ملاقات بیشتر طول میکشید. هنگام وداع نیز سعی میکردم به‌ آنها نگاه‌ نکنم تا شکوه‌ و جاودانگی لحظه‌ی دیدار و با هم بودنشان در ذهنم همانگونه‌ جاودانه‌ بماند، این دختران زیبا انگار با هر پشتک و وارویی که‌ میزدند با زبان بی‌ زبانی دنیایی ساختگی اطراف پدرشان را به‌ خنده‌ و استحزاء می‌گرفتند.»
در اینجا کودک از دید فرزاد با خنده‌ شناخته‌ می‌شود. وی نه‌تنها همه‌ی انسانها را در خنده‌ یکسان و مشترک می‌پندارد، بلکه‌ انسانیت انسان را در خنده‌ی وی می‌بیند. وی نه‌تنها با هیجان به‌ کودکان مینگرد بلکه‌ میخواهد به‌ کودکی تبدیل شود تا بتواند زندان را، زندانهای فکری، اجتماعی و سیاسی را، مورد تمسخر قرار دهد. انسان با خنده‌ و شادی میتواند بر شرایط بسیار دردناک فایق اید، زیرا هیچ قدرتی قادر نبوده‌ است که‌ با خنده‌ به‌ مردم ستم کرده‌ و آنها را به‌ خاموشی و جهالت بکشاند. فرهنگ استبداد فرهنگی خشن است که‌ همواره‌ از خنده‌ دوری می‌گزیند. هر انسانی فارغ از ایدئولوژی، مذهب، ملت، طبقه‌ و…. ، در زبان و نگاه‌ یک کودک، در محبت و خنده‌ی یک کودک، یکسان است. بزرگترین تلاش زندانهای استبداد نیز تولید سکوت و خشونت است. کودک آن وسعت پاک و پر از خنده‌ و دوستی است که‌ همه‌ی انسانها برای بازیابی‌ آزادی خود بایستی بدان رجوع کنند. انسانهایی که‌ در زندانهای استبداد به‌ سر می برند، آنانی که‌ سلاح به‌ دست گرفته‌ و دیگران را شکنجه‌ می‌دهند، آنانی که‌ تبدیل به‌ دیکتاتور می‌شوند، همگی انسانهایی هستند که‌ کودکیشان را از دست داده‌اند. منشور جهانی حقوق بشر بر این مبنا استوار شده‌ است که‌ همه‌ی انسانها آزاد به‌ دنیا می‌ایند، ولی درستتر است که‌ بگوییم‌ همه‌ی انسانها کودک به‌ دنیا می‌آیند. بدین ترتیب‌ فرزاد در نامه‌های خود، ملتی در زندان است، که‌ در جستجوی کودکی و خنده‌ و آزادی است.

منابع:
۱_ نامه‌های زندان از فرزاد کمانگر
۲_ زندان و ادبیات، منیره‌ برادران
٣_ تولد زندان در غرب، گردآورنده‌: زینب باب الخانی
۴_ درباره‌ مارکس و هنر، مالات عباس گویا
۵_ عشق پرنده‌ای آزاد و رها_ نویسنده‌: اشو، مترجم: مسیحا برزگر

(۱) بخشی از سروده‌ی «شعر، شلاق، شکنجه‌» فرزاد کمانگر