اینبار با طرح پرسشی از تو نوشته ام را آغاز می کنم ….
می خواهم بدانم ….تو به من بگو که چه می شود یکی آن می شود که تو را در کوچه باغ هایی از سنگفرش عشق دنبال می کند تا باتومی حواله ات کند و یکی آن می شود که خود را سنگفرش تو می کند تا مبادا پاهایت از گرمای سنگ ها دمی آزرده شود…..
به من بگو از آنانی که پدرت را برای خواستن نان شلاق زدند و به جای نان به ژرفای چشمانش شرمندگی بخشیدند. بگو؛ از غمهای او بگو و از ناله های شبانه ی مادرت….
از عزتی ها برایم بگو ….از لبخندش …..از آوازش و از آغوشش….. تنگ؛ تنگ….
آخر می دانی فرزاد ؛در این دیار، همه تو را به باد کتک می گیرند ؛ تنها تو نیستی که اینجا ؛ نزدیک به من زندگی ….زندگی که چه بگویم …. بهتر آنست که بگذریم….آری … اینجا را می گویم. …خانه ی تازه ات زندان گوهردشت……
راستی اینجا بهتر است یا کمر کش های زاگرسمان؟ اینجا آسمان آبی تر است یا دشت های زاد گاه تو؟ من هرگز به زادگاه تو نیامده ام اما این را می دانم آنجا شیر زنانی دارد که به فرزندان خود یاد می دهند کا با زمینشان سخن بگویند ….آنجا دلاور مردانی دارد که پیوندی نا گسستنی با آسمان دارند….
هیچ می دانی تو آنچنان به من نزدیکی که من هر شب آوازهایت را می شنوم ؟
چه خیال می کنی ؟
تصور کرده ای که اگر دیوارهای زندانت بلند است ؛ من اینجا صدایت را نمی شنوم؟
فرزاد ؛ فرزاد کمانگر ؛ دوست من ؛ هم رزم من ؛ هم میهن من ….. به باورم سوگند اگر دیوارهای زندانت را تا آسمان هفتم بکشند باز من اینجا به وضوح آیینه صدایت را می شنوم ، من از همین جا سفره ی نیم تکه ات را می بینم …..با تو سخن می گویم ….چشمانت را به مکاشفه می نشینم …..تا شاید اهدا کننده عضوی ؛ قلب خود را در پس این دیوارها ی سیاه پر از کینه؛ درون سینه ی زندانبانت قرار دهد ….قلبش دیگربار به تپش در آید …. با ما بر سر سفره ی نیم پاره ات بنشیند و از دستان پاره و خون آلودت که هنوز هم با تمام کتک ها و توهین ها عطر عشق و آزادی را فریاد می زنند لقمه ود را سنگفرش تو می کند تا مبادا پاهایت از گرمای سنگ ها دمی آزرده شود…..
به من بگو از آنانی که پدرت را برای خواستن نان شلاق زدند و به جای نان به ژرفای چشمانش شرمندگی بخشیدند. بگو؛ از غمهای او بگو و از ناله های شبانه ی مادرت….
از عزتی ها برایم بگو ….از لبخندش …..از آوازش و از آغوشش….. تنگ؛ تنگ….
آخر می دانی فرزاد ؛در این دیار، همه تو را به باد کتک می گیرند ؛ تنها تو نیستی که اینجا ؛ نزدیک به من زندگی ….زندگی که چه بگویم …. بهتر آنست که بگذریم….آری … اینجا را می گویم. …خانه ی تازه ات زندان گوهردشت……
راستی اینجا بهتر است یا کمر کش های زاگرسمان؟ اینجا آسمان آبی تر است یا دشت های زاد گاه تو؟ من هرگز به زادگاه تو نیامده ام اما این را می دانم آنجا شیر زنانی دارد که به فرزندان خود یاد می دهند کا با زمینشان سخن بگویند ….آنجا دلاور مردانی دارد که پیوندی نا گسستنی با آسمان دارند….
هیچ می دانی تو آنچنان به من نزدیکی که من هر شب آوازهایت را می شنوم ؟
چه خیال می کنی ؟
تصور کرده ای که اگر دیوارهای زندانت بلند است ؛ من اینجا صدایت را نمی شنوم؟
فرزاد ؛ فرزاد کمانگر ؛ دوست من ؛ هم رزم من ؛ هم میهن من ….. به باورم سوگند اگر دیوارهای زندانت را تا آسمان هفتم بکشند باز من اینجا به وضوح آیینه صدایت را می شنوم ، من از همین جا سفره ی نیم تکه ات را می بینم …..با تو سخن می گویم ….چشمانت را به مکاشفه می نشینم …..تا شاید اهدا کننده عضوی ؛ قلب خود را در پس این دیوارها ی سیاه پر از کینه؛ درون سینه ی زندانبانت قرار دهد ….قلبش دیگربار به تپش در آید …. با ما بر سر سفره ی نیم پاره ات بنشیند و از دستان پاره و خون آلودت که هنوز هم با تمام کتک ها و توهین ها عطر عشق و آزادی را فریاد می زنند لقمه ای از مهر گیرد ؛ بر دهان بگذارد و خدایش را به سپاس نشیند.
من امیدوارم ؛ هنوز هم به سان تو امیدوارم….. هنوز بغض گلویم خفه ام نکرده است…..اگر آنجایی من به تو نزدیکم….. راه برو…با زمینمان سخن بگوی… من اینجایم ، من آوازت را می شنوم …..با من سخن بگو…..
نازنین