در حمایت از فرزاد کمانگر ، سما و حبیب بهمنی دو فعال حقوق بشر از هزاران کیلومتر فاصله و از شهر بندرعباس به کردستان عزیمت و اقدام به تهیه مستندی در مورد معلم محکوم به اعدام نمودند ، این دو فعال حقوق بشر به همراه چهار معلم و فعال مدنی در تاریخ ۲/۵/۸۷ توسط نیروهای امنیتی بازداشت و به اداره اطلاعات شهر سنندج منتقل گردیدند و مورد بدرفتاری قرار گرفتند. فرزاد کمانگر قبل از انتقال به سلول های انفرادی بند ۲۰۹ نامه ای خواندنی خطاب به سما بهمنی نوشت ، خانم بهمنی نیز در طی روزهای اخیر و پس از آزادی پاسخی خواندنی به نامه فرزاد کمانگر نوشته است که در ذیل می آید :
سلام میزبان هنوزدربندم.
روزها و شبهای بلند زندان را ، از پشت دیوارهای بی دریچه ای که جدایمان میکرد، به یادت بودم.ازتنگنای چشم بند سیاهی که خاطرت هست، برایت گریستم و با دستانی که از نوازش زنجیر می لرزید، بازهم به شوقت نوشتم.
من سرزمینت را از روی کهنه ترین نقشه ی تاریخ پیداکردم. آمده بودم با قلمی در دست و دوربینی بردوش تا از تو، به روایت شاگردانت، تصویری جاودانه بسازم. شاگردانی که درمکتب عشق تو، درس زندگی آموخته بودند و اینک، فارغ از هر سمت و سویی، بودنت را تمنا میکردند.
فیلمنامه ای ننوشتم. قرار بود تمام حرفها، فی البداهه و برخاسته از ضمیر پاک و بی آلایش کودکانت باشد. تهیه کننده ای در کار نبود چرا که به تصویرکشاندن گوهر وجودتو، سرمایه ای ازدل میخواست نه از جیب و پشتوانه ای ازجان میخواست نه ازجسم. نقش اول، تو بودی که جایگزینی برای پرکردن حجم خالی حضورت نیافتم و انتظار آمدنت را تا فراتر از انتهای تصویر، زنده نگاه داشتم.کودکانت، سپیدی لشکری بودند درانبوه سیاهیها.بازیگرانی سرشار از تجربه هایی تلخ و زجرآور به قدمت شناسنامه هایشان. چهره های مظلوم و دردخورده ای که دست بیرحم روزگار، ماهرانه برای نمایش اندوه گریمشان کرده بود. سراسر فیلم، جلوه های ویژه ای بوداز زیستن درخشونت وسرکوب و سرب و نقش آفرینان، سالها بودکه دراین جلوه ی پرملال، زندگی رابازی میکردند. تنها موسیقی جاری برتصاویر،لالایی حزین مادرت بود برگهواره ی خالی کودکی ات. این، سراسر فیلمنامه ی من بود که توقیف شد.درست مثل نامه ی ناتمام تو.
فرزاد نازنینم، کمی دورتر از زادگاه تو، درجاده ای که رو به روشنی میرفت و جز من عابری نداشت، راه رابر من بستند مردان مسلح نقابداری که قلبم را و قلمم رانشانه رفته بودند و دوربینم را گرفتندتا خلع سلاح گردم! پیشانی من، مثل کفشهای عابران بیهوده، تاولی از داغ تابستان دارد.وقتی مرابادستهای بسته، برداغ جاده های سرزمینت به خاک انداختند و فشار اسلحه از پشت سر، صورتم رابه زمین میفشرد، پیشانی ام ازداغ زمین تاول زد و غرورم چرکین شد. با این همه، حاشا اگر شکایتی کنم. گله ای نیست، گله ای نیست…!
شرم آور است اگر از تو و مردمانت،گلایه ای کنم یا حتی از زندان،چرا که مسیر انسانیت،خواه ناخواه به این منزلگاه غریب منتهی خواهدشد. باور کن مهمان نوازیتان حرف نداردحتی در آن چهاردیواری. میزبان من، زنان و دختران دیار تو بودند.همانهایی که زاده ی رنج بودند و پرورده ی درد و با اینحال،به لبخندی میهمانم کردند وبه عشقی،در آغوشم فشردند.داشته های اندکشان را با من قسمت کردند ونگذاشتند غم غربت،بردلم نشیند.به رسم میهمان نوازی و به یادگار، زبان شیرین کردی را به من آموختند.این تحفه ی گرانبها،تا ابدهمراه من خواهدماند.
میزبان صبور من،میهمانی به پایان رسید و من هنوز چشم به راه تو هستم.اینجا برای من،پایان دیروز وآغاز فرداست. امروز دیگر معنایی ندارد.من در تلاطم میان رفته ها و نیامده ها، آرام واستوار خواهم ایستاد و آمدنت را انتظارخواهم کشید و تو را تا دوباره تکرارخواهم کرد…!
سما بهمنی
بندرعباس ۲۲/۶/۸۷