سلام ای غریبه آشنا،
سلام ای معلم رویاهایم ،
منم شاگردی که کلاس های ایمان ،
مهربانی و بابا آب دادت را در رویاهایم و پشت نیمکتهای روستای خیالی سپری کردم ، “همراه با لحظه ها یی که گوشمان را به “صدای پای آب” و تنمان را به نوازش گل و گیاه میسپردیم و همراه با سمفونی زیبای طبیعت کلاس درس مان را تشکیل میدادیم .”*
حالا هم می بینمت ،
تو آهسته با قدم هایی که طنین مهربانی را با خود می آورد،
وارد کلاس می شوی
من نیزمبصر کلاسم ،
بر پا ااااا،بچه ها ! آقای کمانگر آمد
سلام آقا معلم ، سلام فرشته رویاهایم
وتو با نگاهی پر از آرزو برای تک تک ما
می گویی : بنشینید بچه ها…
افسوس … افسوس … وصد افسوس که تمامی اینها رویایی بیش نیست
و من سارای ۲۰ ساله هیچ وقت سعادت آن را نداشته ام که شاگرد کلاس هایت باشم (اما حالا مشتاقانه سر کلاس آزادی و عشق تو سراپا گوشم )
تو به من یاد دادی تا باز کنم چشمانم را به روی سرزمین و مردمی که سکوتشان فریاد من را به آسمان برده است
تورا دارند از من می گیرند نمی گذارم ، آرزوی یک بار دیدن تو مرا به گورستان ببرد
نمی دانم چرا همه لال شده اند ؟
مگر نباید پدران و مادران ما فریاد آزادی را به ما می آموختند ؟
اما چرا اکنون پدر و مادر ساراها ، کوروش ها و سرگل ها فریاد مظلو میتشان را به گوش جهانیان نمی رسانند ؟
چرا کسی نیست بگوید آیا سنی بودن، کرد بودن و خواهان حق و حقوق خود بو دن جرم است؟
آیا فرزاد کمانگر چیزی جز عشق و صداقت را به ما آموخت ؟
چرا کسی نیست پاسخ پرسشهای بی پایان مرا بدهد ؟
می دانم اگر تو بودی این شاگرد خسته از آدمکها ، مترسکها ، و نقابها را بی پاسخ نمی گذاشتی.
پس می جنگم و جان می دهم در راه دوباره با تو بودن…..
شاگرد همیشگی تو سارا …
* قسمتی از نامه بابا آب داد