شور جمع آوری امضاء برای رهایی فرزاد / سما بهمنی

ساعت هفتِ بعدازظهر،هواگرم وغبارآلود،وقتِ رفتن است. رنجنامه فرزاد را باقلم وکاغذی برمیدارم وراهی خیابانی تاریک میشوم درجست و جوی ِذره ای نور. درخیالم، مردی رامی بینم ایستاده درپای ِچوبه حریص دارکه انتظارمیکشد. تکلیف برایم تکرار میشود. چشم درچشمان ِپرسشگرِعابران میدوزم. آنها، تشنه شنیدن اندوه من،
لبریزِ باریدن. از فرزاد سخن میگویم. چیزی شبیه بهت واندوه، فضا را سنگین میکند. میپرسند : به چه اتهامی اینگونه وحشیانه امتداد زمان را به شکنجه گذر کرد؟ میگویم : به اتهام ِنگهداری و حمل  ِسلاح ِگرم . آری، فرزاد مسلح بود به سلاح ِ گرم ِعشق به میهن . سلاح ِاوعاطفه بود وامید وانسانیت.
دراین دیار ِانسان ستیز ، باید که فرزاد را مسلح دانست. چه سلاحی کشنده تر از انسانیت برای ِاین انسان نماها؟ اشتیاق به شنیدن را، در چشمانشان میخوانم . انگار، حرف ِدلشان را از زبان من شنیده اند. نزدیکتر میشوند و میپرسند : به چه جرمی اینگونه ناعادلانه محکوم به مرگ است؟ میگویم : به جرم ِعضویت در گروهی که از این نابرابریها به تنگ آمده است. این بارمن میپرسم : آیا بین شما کسی هست که ازاین نابرابریها به ستوه آمده باشد؟ کسی که ازفقر، فلاکت، فساد، تحقیر، تبعیض وخفقان ِحاکم، درخلوت ِخویش سربه دیوار میکوبد و ضجه میزند؟ کسی که دنیا را آباد و آزاد و برابر میخواهد؟ همه با لبخند پاسخ ِمثبت میدهند و من، با اطمینان به آنها میگویم: شما نیز به جرم عضویت درگروهِ بزرگ عدالت خواهان وظلم ستیزان، مجرمید و بعد از فرزادها، محکومید به مرگ. یا شما را میکشند یا مجبورید مرده وار، تامرگ زندگی رابه دوش بکشید.
فرزاد،ازجنس ِمن وشماست.عضوی ازملتِ میلیونی رنجدیده ایران. بااین حساب،من نیز مجرمم وتونیزهم. وقتی من وما، دردهایمان رادرسکوت میگریستیم ودم فرو بسته بودیم، فرزاد آمد وسکوتِ ما را فریاد کشید و اینگونه گرفتار شد. من و تو، با ضجه های ِفرزاد چه کردیم؟ چه خواهیم کرد؟ آیا باز هم به سکوت برمیگردیم؟ آیا او را پشتِ دیوارهای ِبلند بیعدالتی، دردستان بیرحم ِجلادان رهامیکنیم؟ انتخاب باشماست اما بدانبد که این بار اگرسکوت کنید، طنابِ داری که برای فرزاد بافته اند، گلوی شما راهم خواهد گرفت چراکه شما نیزجرمتان بافرزاد یکیست!
اگرفکر ِامروزاو نیستید، فردای ِخود را چاره کنید. نگذارید انسانیت رابه دار بیاویزند و ما را از هویتمان تهی کنند. دستان من به تنهایی توان ِپاره کردن ِطناب وشکستن ِدار را ندارد. کجاست دستی که مرایاری دهد تا آفتاب را از چنگال شب رها سازم؟
با سکوت ِمن، آغازمیشود حرکت بسوی ِیکی شدن. امضا، امضا و باز هم امضا.هیچگاه چرخیدن ِقلم روی ِکاغذ، برایم اینقدر حرمت نداشته است. شب فرا رسیده و من باکوله باری از نور به خانه برمیگردم .خیابان، روشنتر از همیشه است چرا که من نور با خود حمل میکنم. درتمام ِ مسیرِ بازگشت، به تمام ِکسانی میاندیشم که فقط به جرم ِسخن گفتن شکنجه، تبعید یامحکوم به مرگ شدند. کسانی که دردشان، از جنس دردِ من وماست. کسانی که طنابِ پوسیده مکاتب کهنه رایدک نمیکشند بلکه حرفشان، با امروز و فردای ما، همزمانی وهمزبانی دارد.
اینان، پیروان ِمکتب ِبزرگ ِانسانیت اند و به مقتضای ِزمانه خویش، گامهای تازه برمیدارند. نه کهنه اندیش اند، نه روشنفکرمآب. برای سرودن ِدردهای ِ مردم، نیاز به رجوع به نظریاتِ مشکوک وناتمام ِ پیشینیان و بازخوانی کتابهای ِمکتب ساز ندارند. فرزاد، اولین نبود و آخرین نیز نخواهد بود. این تلاشی است برای ِزندگی شایسته انسان که چشم پوشیدن ازآن، محال است.
بر من و ماست که دست به دستِ هم دهیم  وتمامی ِمدافعین ِآزادی وانسانیت راحمایت کنیم.

سما بهمنی
۱۳۸۷/۲/۲