فرزاد کمانگر؛ شبانه‌ی دیگری از افسانه‌‌های بهرنگی!

گر چنان‌چه غلام‌حسین ساعدی در نامه‌اش به جلال آل‌احمد درست گفته باشد که: «صمد بهرنگی در رود‌خانه‌ی ارس غرق شد»، و ساواک نقشی در غرق شدن بهرنگی نداشته باشد، باید گفت که گردانندگان دستگاه امنیتی پهلوی‌ها از عقلانیت بیش‌تری نسبت به هم‌تایان خود در حکومت آخوندها برخوردار بوده‌‌اند که دور و بر کشتن صمد بهرنگی نگشته‌اند. حکومتی که بابت خواندن و رد و بدل کردن کتاب‌های صمد بهرنگی احکام چندساله در دادگاه‌های نظامی صادر می‌کرد و تعدادی از دوستان و هم‌فکران بهرنگی را هم پای چوبه‌ی دار فرستاده بود و در درازنای ده سال، از هنگام غرق شدن صمد بهرنگی در شهریور ۱۳۴۷ تا  سقوط‌‌ سال ۱۳۵۷، حتا به تکذیب فعل ناکرده‌ی خود هم نپرداخت؛ لابد چیزی می‌دانسته، که ته‌ریش‌دارهای داغ به پیشانی قلعه‌ی اوین ندانستند، که فرزاد کمانگر را کشتند.

فرزاد کمانگر که از قضا خود را شاگرد گمنام و کوچک صمد بهرنگی می‌دانست و راه وروش او را در کار وزندگی سرمشق خود قرار داده بود، خواسته یا ناخواسته، همچون استاد‌ش، از چهاردیواری تنگ کلاس‌های چند پایه‌ی روستاهای دورافتاده‌ی کشور، پا به مرکز حافظه‌ی جمعی مردم ایران گذاشت. او جان خود را در بغچه‌ای از سادگی، صمیمت، صداقت، احساسات عمیق انسانی و پای‌داری برای به کف گرفتن روزگاری بهتر، پیچید و در زندان اوین به جا گذاشت؛ و رفت تا بدل شود به روایت دیگری از افسانه‌ی صمد بهرنگی. که شد.

غوغای پیش آمده به دنبال روی‌داد عاشورای ۸۸، و شرایط دشوار وپیچیده‌ی ناشی از به‌هم ریختگی آرایش قوای اجتماعی، و تعمیق شکاف میان نیروهای خودی، حکومت روحانی‌‌نظامی را متقاعد ساخت تا برای نزدیک نمودن نیروهای پراکنده از اطراف‌ش به مرکز نظام، و به راه افتادن پچ‌پچه‌های وطن‌پرستی وخاک‌ستایی در میان لایه‌های دیگری از مردم، به رسم سال‌های نخست انقلاب و جنگ، آش شله‌قلم‌کاری از درخطر افتادن دین و وطن بسازد، تا بتواند در عین یادآوری پیمان‌های نوشته و نانوشته‌ به یاران پیشین، به هراس موهوم تجزیه‌ی کردستان دامن زده و احتمال بهره‌گیری کردها از ادامه‌ی اعتراضات در تهران نیز را بزرگ‌نمایی کند. پس به این منظور، پرونده‌های کهنه را گشودند و به صفحات‌ش آن‌قدر افزودند، تا بشود به راحتی چند حکم اعدام از آن‌ها بیرون کشید. که کشیدند و با های‌وهوی بسیار، قرعه به نام پنج تن زدند، که فرزاد کمانگر یکی از آن‌ها بود.

اما «از قضا سرکنگبین صفرا فزود». قرار بود به شیوه‌ی مالوف سی‌ساله، فرزاد کمانگر تروریست باشد، تا اصلاح‌طلبان حکومتی که بعد از روی‌داد‌های عاشورا ناگاه متوجه دوستان قدیم شده بودند، دست و پای خود را جمع‌تر کرده و سرخودشان را به دعای کمیل و سایر ادعیه گرم کنند. قرار بود فرزاد کمانگر تجزیه‌طلب باشد، تا سینه‌چاکان وطن‌پرست، از باستان‌گرا‌یان عظمت‌خواه تا نودولتانِ هویت‌طلب، آن‌طرف بازار را داشته باشند. قرار بود فرزاد کمانگر مبلغ جنگ مسلحانه ونماینده‌ی احزاب شورشی باشد، تا نهادهای مدنی و مدافعان حقوق بشری و مطبوعاتی‌های نیمه‌خودی و احزاب اصلاح‌طلب، خودشان را به کوچه‌ی علی‌چپ بزنند. و سرانجام قرار بود فرزاد کمانگر نمونه‌ای دیگر از «ضد انقلاب» مشهور و آشنای تبلیغات حکومتی باشد، تا رهبران نمادین جنبش، با التزام به رعایت مصالح مقدس و بدون چون‌وچرای سی‌ساله‌ی نظام، ناچار به سکوت شوند. فرزاد کمانگر را به تقریر همه‌ی این قرارها اعدام کردند. اما  تیر حکومت به سنگ خورد و در بازگشت، به پای لنگ خودش گرفت،  اصلاح‌طلبان حکومتی به سکوت برگزار کردند، صدای وطنی‌ها کوتاه‌تر از آن بود که در بهت حادثه شنیده شود و موسوی نیز پای خود را از چهارچوب‌های آهنین نظام فراتر گذاشت.  ورق برگشت، و فرزاد بدل شد به نماد ملی اعتراض مردم ایران.

نام فرزاد کمانگر به‌رغم همه‌ی موانع ذهنی ساخته و پرداخته‌ی حکومت‌های یک سده‌ی اخیر میان اقوام، توانست از مرزها و دیوارهای جداکننده‌ ذهنی عبور کرده و جای‌گاه خدشه‌ناپذیری در حافظه‌ی مردم میانه‌ی ایران پیدا کند. شخصیت ویژه‌ی او، نوشته‌های ساده و صمیمانه‌اش، نوع‌دوستی‌ و زندگی ساده و مسوولانه‌اش در میان کودکان روستایی از او چهره‌ای به نمایش گذاشت، که با تصویر ساختگی حکومت از او و امثال او تفاوت آشکار و بنیادینی داشت. همه دیدند و شنیدند که این «تروریستِ تجزیه‌طلب ِ قوم‌گرای عضو گروه‌های مسلح غیرقانونی»، یکی‌ست  شبیه و مانند خودشان، که به دنبال زندگی به‌تر برای خود و دیگران می‌گردد و در راه به دست آوردن آن کوشش‌های بی‌دریغ می‌کند، به کودکان عشق می‌ورزد، طبیعت را دوست دارد، اعضای بدن‌ش را به بیمارانی می‌بخشد که در ساحل کارون، دامنه‌های ارس و کناره‌های کویر زندگی می‌کنند؛ بر سر آرمان‌هایش به نقد جان ایستاده است، و نیز هنگامی‌که قدرت بیان احساسات و رنج‌هایش را از دست می‌دهد، از زبان شاملو خود را بیان می‌کند.

جامعه‌ی بیدار ومعترض، داوری خود را کرده بود. حنای حکومت  رنگ نداشت  و چرخ‌های روزگار به فرمان او نبود. ته‌ریش‌داران دست‌گاه امنیت رژیم تیرشان به خطا رفته بود. حالا دیگر اهمیتی ندارد که فرزاد کمانگر چه بود یا که بود. و چه کرد یا نکرد. مهم این‌ست که او در جریان یک جنبش گسترده‌ی اجتماعی و سیاسی، به نماد پای‌داری در مبارزات مدنی، در ابعاد ملی آن تبدیل شده است. مهم نیست که به ادعای حاکمان، او مسلسل کلاشینکف به شانه داشته است یا برنو به دست! که او تیری به سوی کسی رها کرده است یا نه! مهم این‌ست که در حافظه‌ی جمعی مردم معترض، کوله‌پشتی او از بار کتاب برای کودکان روستایی‌ سنگینی می‌کرده، و قلب‌ش را به کودکی بخشیده است که «فرقی نمی‌کند به چه زبانی حرف بزند، اما کاش چون او معلم روستایی دورافتاده بشود، که هر صبح بچه‌ها با لبخند شیرینی به استقبال‌ش بیایند.» فرزاد کمانگر نه تنها از دیوار بلند عدم تفاهم میان مردم شهرهای بزرگ ایران با مبارزات مردم کردستان گذشت، بلکه در سرزمین خودش نیز حلقه‌ی اتصال شد. نخستین اعتصاب همگانی کردها در اعتراض به اعدام او، از فراز اختلافات سنتی احزاب بزرگ کردستان گذشت و نقطه‌ی عطفی در مبارزات مدنی مردم آن نواحی به ثبت رساند.

فرزاد کمانگر روایت دیگری‌ست از افسانه‌ی صمد بهرنگی. گاه افسون افسانه‌ها، تکان‌دهنده‌تر از خشونت واقعیت‌ها هستند، و بیدارکننده‌تر. زندان‌نوشت‌های ساده‌ی فرزاد کمانگر، در عمق گلوگیر خود، به روایت دوم افسانه‌ی بهرنگی چنان رنگی داده است، که پاک‌ شدنی نیست.